سید خراسانی

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ سید خراسانی خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

ابوالفضل کاظمی با شروع فعالیت‌ ضدانقلاب در کردستان، همراه شهید قاسم دهباشی و شهید محمد بروجردی به کردستان رفت. آنان به گروه شهید چمران در درگیری‌های سنندج و پاوه پیوستند و بعد از آن در گروه «دستمال ‌سرخ‌ها» با شهید اصغر وصالی همکاری داشتند. 
او همچنین در فعالیت‌های انقلابی شرکت داشته و عضو کمیته استقبال از امام‌ خمینی (ره) در زمان ورود ایشان به کشور بوده است. 
ابوالفضل کاظمی تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حضور داشت و بار‌ها در عملیات مختلف مجروح شد. وی سال 1365 فرماندهی گردان میثم لشکر 27 محمد‌رسول‌ الله (ص) را برعهده گرفت و همراه شهید اصغر ارسنجانی در عملیات‌های کربلای 5 و 8 حضوری فعال داشتند. 
به گزارش «شفاف»؛ ماجرای «برهنه سینه زدن» گردان میثمی‌ها جلوی هاشمی رفسنجانی از روایات خواندنی کتاب کوچه نقاش‌ها است که خاطرات دفاع مقدس کاظمی در آن نقل شده است. 
***
چند لحظه بعد، محمد کوثری، آقای هاشمی و احمد پاریاب که محافظ آقای هاشمی بود، آمدند. همگی با صلوات از جا برخاستیم. علیرضا نوری گفت: (آقا سید، اگر می‌شه محمود نوحه‌اش رو اول بخونه، وقتی آقای هاشمی خواست صحبت کنه، دیگه سر و صدا نباشه.) گفتم: اولا محمود چهار روزه از بیمارستان آمده، حال نداره. ثانیا آقای هاشمی چی می‌خواد بگه؟! اگر گیر بدی محمود نمی‌خونه‌ها؟!) گفت: (باشه آقا هرچی شما بگی.)
یک صندلی گذاشتند، آقای هاشمی نشست. یک میز چوبی کوچک هم گذاشتند جلویش. حاج محمود رفت پیش آقای هاشمی و بهش گفت: (این‌ها بچه‌های کادر لشکر تهران هستند. شما غیر از اینکه نماینده امام هستید، امام جمعه تهران هم هستید؛ باید خصوصی یک بار به لشکر بیاید و بچه‌ها را ببینید.) دوباره همه صلوات فرستادند تا آقای هاشمی صحبت کند.
یکدفعه من بی‌هوا گفتم: (خوب برادرا، روز شهادته و آقای ژولیده هم تازه از بیمارستان آمده. هر کس دوست داره حاج محمود بخونه یک صلوات بفرسته.) بچه‌ها، صلوات بلندی فرستادند و حاج محمود رفت پشت میکروفن. محمود شعری را خواند که داوود عابدی همیشه با خودش زمزمه می‌کرد: 
اگر از کوی تو‌ای دوست برانند/ مرا بازآیم به خدا گرچه نخوانند مرا /شدم‌ای دوست سگ قافله? عشاقت/ به امیدی که به کوی تو رسانند مرا /آن قدر بر در میخانه بکوبم سر خویش //تا که از باده عشقت بچشانند مرا /شعر محمود مجلس را گرفت. بعد هم یک روضه خواند و دعا کرد.
 

یکهو اصغر خروجب (اصغر عبدوالحسین‌زاده که در عملیات کربلای پنج مفقود الاثر شد)، پیراهنش را کند وبه رسم لات‌ها گفت: - کوچه‌اش کن. آسید ابوالفضل، رخصت.... گفتم: (یاعلی....) رندان همه از جایمان پاشدیم و کوچه کردیم. پیرهن‌ها رو کندیم و ایستادیم روبه روی هم و خیلی مشتی و منظم سینه زدیم و نوحه خواندیم. این وسط، یه عده که در این وادی و فضا نبودند، شاکی شدند که چرا ما جلوی آقای هاشمی لخت شده‌ایم و نمی‌گذاریم اقای هاشمی حرف بزند. محمود دوباره یک دم داد و گریزی داد به امام حسین و آخرش دعا کرد. اقای هاشمی گفتند: (آفرین! من چی بگم به شما؟) گفتم: (دیدی آقا کوثری؟ دیگه آقای هاشمی چی می‌خواد بگه؟ مسئله اول جنگ؛ این جمعیت هم چهار ماهه زن و بچه‌هایشان رو ندیده و تو وادی جنگ بوده....) 
آقای هاشمی درباره مسائل روز جنگ صحبت کرد و از همه تشکر کرد. بعد از جلسه، حاج محمد گفت: (همه سوار اتوبوس‌ها بشید، برگردید پادگان... نیرو‌ها منتظرند.) من فوری به اکبر سرپوشان و بقیه مسئول گروهان‌ها گفتم: (همه رو بفرستید مرخصی. قرارمان فردا صبح دم پادگان ولیعصر.) بعد رفتم دم ماشین‌ها و خودم رو زدم به کوچه علی چپ. حاج محمد گفت: (مگر شما نمی‌آی؟) - کجا؟ - به همه گفتم برن پادگان ولیعصر و برگردن منطقه. - ا..... کی گفتی، من نشنیدم؛ همه رو فرستادم مرخصی. حاج محمد بنده خدا سر تکان داد و گفت: (با با، شما چرا این جوری هستی؟ پس صداش رو در نیار تا بقیه نفهمن.) گفتم حاجی، من می‌فهمم اطاعت از فرمانه یعنی چی؛ اما یارو امده تهرون، می‌خواد بره خونه‌اش، زن و بچه‌اش رو ببینه. گردان‌ها برگردن، یعنی چی؟) از حاج محمد خداحافظی کردم و پیچیدم و به خانه رفتم.
فردا 8 صبح جمع شدیم تو پادگان ولعصر. اول از همه صورت خرج‌های که کرده بودیم، دادیم به مسئول تدارکات لشکر و گفتیم که صد هزار تومان خرج شده، پولش رو بدهید. گفت: (ما به هر گردانی پنجاه هزار تومان می‌دهیم. چرا شما صد هزار تومان خرج کرده‌اید؟) گفتم: (خوب گردان شهادت هم با ما بوده) پول را گرفتم و رفتم. بعد جواد صرافت رفت پول بگیرد. 
مسئول تدارکات بهش گفته بود که پول را داده به میثم؛ بلوایی راه افتاد که نگو و نپرس! تو جلسه، مسئول تدارکات خیلی ناراحت بود به حاج محمد گفت: این آقا کاظمی، همه کارهاش یه جوری است! آخه مرد حسابی کی به نیرو کله پاچه می‌ده؟ کی جوجه کباب می‌ده؟) دو – سه نفر گفتند مگه بد کاری کرده به نیرو حال داده؟ به دو کوهه برگشتم. یک روز با اصغر در محوطه قدم می‌زدیم که اصغر گفت: (سید خوبه که برای بچه‌ها یه آس بیاییم.) گفتم: (چی؟) گفت خیلی خوبه می‌شه آ سید علی اقا (نجفی) رو بیاریم تا شب‌ها برای بچه‌ها منبر بره. غوغا می‌کنه تو گردان!) گفتم: (فردا می‌رم تهرون و می‌آرمش.) صبح اول وقت حرکت کردم و غروب در خدمت آ سید علی آقا بودم. آسید علی آقا، آن قدر متواضع بود که هیچ نیازی به گرفتن وقت قبلی برای دیدنش نبود. در خانه‌اش همیشه روی رزمنده‌ها باز بود. به ایشان گفتم: (گردان میثم رو راه انداختم. حالا وقتش است که شما بیایید.) آقا گفت: (یا علی... فردا بعد از نماز صبح راه می‌افتیم.)
همان روز به نخست وزیری شماره دو رفتم و از طریق جواد آقا حکمی، یک حکم ماموریتی برای آقا گرفتم. آن روز که در تهران نبودم سید خضرایی از تیغ داران لب خط و بچه محلمان که همه ازش حساب می‌بردند، امد دم خانه ما و گفت: (آقا سید می‌خوام بیام خط مقدم) گفتم: (فردا برو پادگان مالک اش‌تر و اعزام بزن.) 9 صبح فردا همراه آقا سوار تویوتا شدیم و حرکت کردیم به طرف دو کوهه.


[ شنبه 90/8/7 ] [ 11:36 عصر ] [ سید امین افضلی ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه